روشاروشا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

روشا عشق مامان و بابا

تولد مامانی

عزیز تر از جانم ، امروز 20 دی تولد مامانیه .بابایی هرچی گفت که امسالم مثل هر سال تولد بگیریم من موافقت نکردم. برای اولین بار بعد از ازدواج من و بابایی ، روز تولدم رفتیم خانه مامان بزرگ اینا ( مامان من) اونجا برام یه تولد خودمونی گرفتن. خوش گذشت .اولین تولدم که تو هم توش شرکت داشتی. عزیز دلم تو بهترین هدیه ای هستی که امسال خدا و بابایی به من دادن.  
31 فروردين 1398

اولین خرید لباس بارداری

عشق مامان ، دیگه مامانی نمی تونه لباسهای قبلشو بپوشه . دیروز با مامان بزرگ و خاله جون رفتیم چندتا لباس بارداری خریدیم که هم تو راحت تر باشی هم مامانی . دیروز که پیش دکتر بودم دوباره سونو کردم وای کوچولوی دوست داشتنی وقتی که می بینمت از یه نوع خوشحالی یه حالی می شم که توو دنیا نمی دونم اسمشو چی میزارن .هرچی که هست بهترین حسی که توو عمرم داشتم و دارم و خواهم داشت .نمی دونی عشق مامانی که چقدر منتظر در آغوش کشیدنتم .    
28 آبان 1397

سونو تعیین جنسیت

مامانی الان 3 ماهه که ما تو رو توو دنیای خودمون داریم . عشق مامان و بابا دیروز رفتیم پیش دکتر فرزانه ، دکتر سونو گرافیت ، خیلی نگران سلامتیت بودم ، دلشوره داشتم و تووی دلم از خدا می خواستم فرشته کوچولویی که می خواد به ما بده سلامت باشه . مامانی لحظه اولی که دکتر دستگاه رو روی شکمم گذاشت و من دیدمت نمی دونی نمی دونی چه لحظه ای بود ، بهترین لحظه عمرم بود،  چشمام پر از اشک شوق بود می خواستم دستمو دراز کنم و صورت نازتو نوازش کنم . عشق مامان  ، بابایی از دیدنت دل توو دلش نبود نمی تونم خوشحالیرو که توو چشماش بود با هیچ کلمه ای توصیف کنم . بابایی بهترین بابای دنیا می شه چون مهربونترین و خوش قلب ترین مرد دنیاست. بعد از دیدنت نو...
15 آبان 1397

اولین تلکابین سواری در توچال

نی نی کوچولو ،  روز پنجشنبه 2 آبان من و تو و  بابایی و خاله جونی و دایی جون رفتیم توچال ایستگاه 5. کلی توی تلکابین گفتیم و خندیدیم . نازت کردیم و باهات حرف زدیم . خیلی خوش گذشت ولی هوا یکم سرد شده دیگه نمیشه زیاد ریسک کرد که مبادا مامانی سرما بخوره . بخاطر همین زیاد توو ایستگاه نموندیم . یه چایی خوردیم و چندتا عکس یادگاری بعد برگشتیم پایین.    
5 آبان 1397

اولین حس کردنت

مامانی دیروز بعد از اینکه کارم تموم شد داشتم با اسنپ می رفتم سمت خانه مامانم (مادربزرگت) .داشتم توو دلم قربون صدقت می رفتم و نازت می کردمو برای روزهای باهم بودنمون نقشه می کشیدم که برای اولین بار حست کردم.مثل یه حباب توی دلم بودی .حس فوق العاده ای بود عشقم ، جونم ، اشکام بدون اختیار سرازیر شدن .از خدا خواستم که همیشه اشکامون تا آخر عمر بخاطر خوشی و حسای خوب سرازیر بشه. دلم می خواست از خوشحالی جیغ بکشم .می خواستم به همه بگم که یه فرشته کوچولو الان داره اینجا درست توو وجود من به صورت معجزه آسایی بزرگ می شه .  عشق مامانی بی صبرانه منتظر دیدن و در آغوش گرفتنت هستم. دیشب با بابایی کلی باهات حرف زدیم و نوازشت کردیم. کوچولویه دوست ...
30 مهر 1397

سورپرایز خوانواده ها

امروز 5شنبه 19 مهر ، امشب من و بابایی ،  مامان بزرگها و بابا بزرگها و خاله و عمو و دایی رو  سورپرایز کردیم. یه مهمونی خوشگل توی رستوران با یسری هدیه های کوچولو (یه جعبه کوچولو خوشگل که توش یه جفت از جورابهای تو بود با یک پای کوچولو سرامیکی  با یه کارت تبریک)که نشونه وجود تو بود رو بهشون دادیم ، همه چشماشون پر اشک شده بود .((بعدا بهت فیلمشو نشون می دم عشق .)) خدارو شکر که هستی .  
21 مهر 1397

اولین سونو گرافی

وااااای مامان جان  بلاخره دیروز دیدیییییمت . منو بابایی باهم رفتیم سونو گرافی و دکتر گفت که هم خودتو می بینه هم ضربان قلب داری عشق من. خدا رو شکر. انشالله سلامت باشی و بقیه مراحل رو هم با سلامتی طی کنی . ما دیشب به خاطر این خبر خوش کلی جشن گرفتیم . هنوز به مامان بزرگها و بابا بزرگها نگفتیم . می خوام یه برنامه خوب برای خبر دادن بهشون ترتیب بدم. وااااااای اگه خاله فرزانه  بفهمه که تو هستی ، دنیارو بهش می دن .        
2 مهر 1397