روشاروشا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

روشا عشق مامان و بابا

اولین مسافرت زندگی روشا

امروز 98/03/04 یعنی روشا 15 روزش شده .ماماجی رقیا و باباجی رضا با خاله فرزانه همراه ما اومدن تو یه فرشته بتمام معنایی و مثل یه گل روز تووی کریرت که توو ماشین برات فیکس شده بود راحت خوابیدی تا خود ویلای ماماجی اینا. من و بابا خواستیم اونجا ازت عکس بگیریم و نمی دونستیم که کوچولوها توو سن تو نباید افتاب به چشماشون بخوره و تو خودت هرچی بهت میگفتیم چشماتو باز کن تو جلو افتاب چشماتو به هیچ وجه باز نکردی ولی اینقدر زیبایی که ما با همون چشم بسته هم کلی عکس زیبا ازت گرفتیم.شب رفته بودیم ماسوله اونجا بارون ملایمی میومد ولی تو یهو گریه کردی و بیتابیت شروع شد که ما زود برگشتیم پایین سمت ویلا . فکرکنم فشار هوا و باد گوشهاتو اذیت کرده بود . تو یه همسفر...
9 خرداد 1401

اولین مامان گفتن -اولین کلمه

امروز 98/07/20 یعنی دقیقا امشب روشا5ماهه شده .توو خونه ماماجی رقایا داشتیم من و دایی محمد و خاله فرزانه باهم حرف میزدیم که یهویی روشا باصدای بلند مثل داد زدن گفت مامان لحظه اول که گفت اصلا یادم رفته بود که اصلا حرف نمیزنه ان فسقلی ناخوداگاه بهش گفتم  جانم مامان  جان . بعدش یهو یادم اومد و بهت گفتم مامان تو حرف زدی و منو صدا کردی؟ داشتم بال در میاوردم وکلی بوس و بغلت کردم و ازت خواستم بازم بگی بعد از اون تو منو به اسمهای مختلف صدا می کردی  اومه- ماما- ماماشم- مامی  تو فوق العاده ای گل من
9 خرداد 1401

مهمونی مامجی بخاطر روشا

امروز روز 98/03/30 چهل روزگی روشاست و ماماجی رقیا بازم برا روشا مهمونی گرفته و خاله های مامافاطیما ودخترخاله ها و پسرخاله ها همه اومدن . کلی خوش گذشت دستش درد نکنه . علاوه بر کارها و زحمتایی که برای ما میکشه مهمونی هم میده .خاله فرزانه هم هر لحظه کنارمونه و همیشه کمک من و ماماجی رقیاست
9 خرداد 1401

اولین کوتاهی مو

امروز 98/10/20 هشت ماگی روشاست و من و ماماجی رقیا باهم موهای روشا رو کوتاه و مرتب کردیم .نمیدونی چقدر بانمک شده بودی عشق مامان . دلم برات غش میکنه مامانی وقتی نگات میکنم . راستشو بگم دلم می خواست همه موهایی که کوتاه شد رو نگهشون دارم . دوست دارم هر روزتو هر لحظتو یه جوری نگه دارم که بتونم بازم این روزهای خوب رو تجربه کنم.
9 خرداد 1401

اولین مهمانی خانوادگی

امروز  98/02/30 روز دهمیه که زیبای من پا روی زمین گذاشته. امروز عمه های مامان فاطیما با عموهای مامان فاطیما اومدن که روشا کوچولو رو ببینن  خیلی خوش گذشت و ماماجر رقیا کلی زحمت کشیده بود و از همه پذیرایی کرد توو خونش .ما خونه ماماجی رقیا موندیم و اون از من و روشا مراقبت میکنه 
9 خرداد 1401

اولین روز اومدن به خونه از بیمارستان

امروز از بیمارستان قراره مرخص شیم من و تو مامان بزرگ کل دیشب پیش ما مونده بود الانم بابایی داره کارهایی ترخیص رو میکنه تا بریم خونه مامان بزرگ اینا ، قراره که 1ماه پیششون بمونیم روشا جونم وقتی رفتیم خونه جلوی در خاله فرزانه و نگار دوستش با کلی شمع و گل و اسفند به استقبال من و تو اومدن ، اتاق مامان بزرگ اینارم تزئین کرده بود خاله جونی. غنچه تازه شکفته من امروز من هر لحظه اش دارم از خستگی و درد بیهوش میشم ولی نمی تونم ازت چشم بردارم و بخوابم .تا صبح کنار تختت نشسته بودم و نگاهت می کردم. منو مامان بزرگ تا صبح کنارت بیدار بودیم یه لحظه هایی من خوابم می برد و اون مراقب تو بود. 
5 مرداد 1400

روز وصال

امروز 280 روز از روزی که تو در وجودم شکل گرفتی میگذره و بالاخره تو رو دادن بغلم . از خوشحالی اشکام بند نمیومد .مگه از تو زیباتر موجودی روی زمین وجود داره؟مگه بهتر از داشتن تو حسی توو دنیا هست؟ زیبای من ممنون که من رو مادر خودت کردی .ممنون که منو انتخاب کردی با وجود تمام دردی که کشیدم و داشتم نمی تونم با چه کلمه ای میتونم بگم که چقدر خوشحال بودم توو این روز. 1398/02/20 زیباترین روز زندگی من ، روز وصال
24 آذر 1398

شروع دردهای زایمان

الان هفته39 شروع شده و مامانی دردهاش شروع شدن و هر روز به این امید که تو بدنیا بیای میره بیمارستان ولی میگن هنوز زوده.خیلی هیجان دارم .نمی تونم بگم بیشتر می ترسم یا بیشتر هیجان دارم. فقط اینو با تمام وجود می خوام هرچه زودتر بغلت کنم و بووت کنم.  
24 آذر 1398