روشاروشا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

روشا عشق مامان و بابا

کلاسهای ورزشی بارداری

عزیزم امروز شروع هفته 36 بارداری مامانیه . باهم قراره بریم کلاس ورزش کنیم تا تو راحت و طبیعی به دنیا بیای.مامان بزرگ و بابا بزرگ (مامان و بابای مامانی)میان دنبال من که مارو ببرن کلاس . دستشون درد نکنه توو کل بارداریم این مامان و بابایی مامان هروقت خواستیم کنار مامان بودن و کمکمون کردن .خدا حفظشون کنه خیلی کمک بودن.اگه اونا نبودن مامان خیلی دست تنها میشد. خلاصه که رفتیم کلاس دخترم و کلی ورزش کردیم و 3-4 تا دوستم پیدا کردیم. قراره تا بدنیا اومدنت هفته ای 2 بار بیایم اینجا و بقیش توو خونه ورزش کنیم. هر یه شب درمیون هم با بابایی میریم باشگاه انقلاب که هم مامان ورزش کنه هم بابا. خلاصه اینکه دخترم مامانی داره همه تلاشش رو میکنه که تو&n...
24 آذر 1398

تولد بابایی وخاله فرزانه

عزیزتر از جانم امسال توو دل مامانی ،تولد خاله و بابایی رو جشن گرفتیم . ایشالله سال دیگه خودت هستی و حسابی نمک میریزی برای ما و دل همه رو می بری. سلامت به این دنیا قدم بگذاری به امید خدا فرشته اسمونیه ما  
24 آذر 1398

اولین بهار

امسال ما تهران بودیم و مسافرت نرفتیم . دکتر اجازه نداد .ولی تهران  هم خیلی خوب بود .چون بارندگی های خوبی داشتیم البته بعضی شهرها دیگه زیادی بارون اومد. بگذریم. زیباترین معجزه خدا ، دیگه چیزی نمونده تا روی ماهتو ببینیم.تو هم مثل بهار نمونه قدرت خدایی. فرشته آسمونی بهاری . امسال مثل هر سال اولین نهار سال رو خونه مادربزرگ بابایی بودیم .همه اونجا جمع بودن .خیلی خوب و صمیمی. روز 2 فروردین هم رفتیم خونه مامان بزرگ(مامان من) که اونجا عمه مامانی هم بود. یک سال جدید ، ایشالله که سال پراز برکت و شادی برای همه باشه.آمین
31 فروردين 1398

اولین چهارشنبه سوری

عشقم ،امسال10 امین سالیه که من و بابایی ، چهارشنبه سوری هامونو باهم میریم بیرون و شادی می کنیم. امسال اولین سالی بود که ما توو خونه موندیم و تلویزیون نگاه کردیم . چون دکتر گفت صداهای بیرون تورو اذیت می کنه .بخاطر تو ما موندیم خونه و توو خونه شادی کردیم. ایشالله زودی بزرگ شی باهم بریم بیرون.  
31 فروردين 1398

اولین ولنتاین

امروز 14 فوریه روز ولنتاینه عشق مامان . با اینکه مامانی نباید پشت فرمون بشیینه ولی امروز من و تو کلی جاها رفتیم . صبح ماشینو برداشتیم و با هم رفتیم بیرون.  خیابونا خیلی خوشگلن این روز ؛ همه دنبال بادکنکهای قرمز و شکلاتن . سبدهای پر از عروسک و شکلات .حتی اگه فقط برای رفع تکلیف هم خیلی ها این روز کادو بخرن بازهم به نظرم قشنگه. خلاصه که مامانی ، من و تو هم رفتیم توو یه مغازه پر از عروسکهای خوشگل .البته قبلش کارهاشونو توو اینستاگرام دیده بودم .مغازه خیلی شلوغ بود .ولی آقای مهربون چون دید من و تو دونفریم زود کارمون رو راه انداخت وعروسک خرس خوشگلمونو داخل یه بادکنک بزرگ گذاشت و  بادکنکهامونو حاضر کرد. بعدش رفتیم تا برای بابای...
31 فروردين 1398

تولد مامانی

عزیز تر از جانم ، امروز 20 دی تولد مامانیه .بابایی هرچی گفت که امسالم مثل هر سال تولد بگیریم من موافقت نکردم. برای اولین بار بعد از ازدواج من و بابایی ، روز تولدم رفتیم خانه مامان بزرگ اینا ( مامان من) اونجا برام یه تولد خودمونی گرفتن. خوش گذشت .اولین تولدم که تو هم توش شرکت داشتی. عزیز دلم تو بهترین هدیه ای هستی که امسال خدا و بابایی به من دادن.  
31 فروردين 1398

اولین خرید لباس بارداری

عشق مامان ، دیگه مامانی نمی تونه لباسهای قبلشو بپوشه . دیروز با مامان بزرگ و خاله جون رفتیم چندتا لباس بارداری خریدیم که هم تو راحت تر باشی هم مامانی . دیروز که پیش دکتر بودم دوباره سونو کردم وای کوچولوی دوست داشتنی وقتی که می بینمت از یه نوع خوشحالی یه حالی می شم که توو دنیا نمی دونم اسمشو چی میزارن .هرچی که هست بهترین حسی که توو عمرم داشتم و دارم و خواهم داشت .نمی دونی عشق مامانی که چقدر منتظر در آغوش کشیدنتم .    
28 آبان 1397

سونو تعیین جنسیت

مامانی الان 3 ماهه که ما تو رو توو دنیای خودمون داریم . عشق مامان و بابا دیروز رفتیم پیش دکتر فرزانه ، دکتر سونو گرافیت ، خیلی نگران سلامتیت بودم ، دلشوره داشتم و تووی دلم از خدا می خواستم فرشته کوچولویی که می خواد به ما بده سلامت باشه . مامانی لحظه اولی که دکتر دستگاه رو روی شکمم گذاشت و من دیدمت نمی دونی نمی دونی چه لحظه ای بود ، بهترین لحظه عمرم بود،  چشمام پر از اشک شوق بود می خواستم دستمو دراز کنم و صورت نازتو نوازش کنم . عشق مامان  ، بابایی از دیدنت دل توو دلش نبود نمی تونم خوشحالیرو که توو چشماش بود با هیچ کلمه ای توصیف کنم . بابایی بهترین بابای دنیا می شه چون مهربونترین و خوش قلب ترین مرد دنیاست. بعد از دیدنت نو...
15 آبان 1397

اولین تلکابین سواری در توچال

نی نی کوچولو ،  روز پنجشنبه 2 آبان من و تو و  بابایی و خاله جونی و دایی جون رفتیم توچال ایستگاه 5. کلی توی تلکابین گفتیم و خندیدیم . نازت کردیم و باهات حرف زدیم . خیلی خوش گذشت ولی هوا یکم سرد شده دیگه نمیشه زیاد ریسک کرد که مبادا مامانی سرما بخوره . بخاطر همین زیاد توو ایستگاه نموندیم . یه چایی خوردیم و چندتا عکس یادگاری بعد برگشتیم پایین.    
5 آبان 1397